من خسته ام خدا از این کویر!
به نام خدا
این روزها که میگذرد من خسته تر از همیشه هستم.
خسته از فشار کارهای انجام شده و خسته از حسرت هدف های نرسیده.
خسته از فضاهای شلوغ، بی نظم و پرهیاهو.
خسته از آدم های نزدیک و دورم؛
آدم هایی که دیگران را نردبانی برای خودشان تصور میکنند.
خسته از آدم هایی که افتان و خیزان، کورمال کورمال میروند و دست درازی میکنند و به اولین جای دست که میرسند، روی سرش میروند و با کوبیدن آن میخواهند خود را بالا بکشند.
خسته از کسانی که با عینک انتظار و توقع به همه چیز، همه کس و همه ی اتفاق ها نگاه میکنند و ملاکشان برای خوبی و بدی؛ منفعتی ست که از آن چیز، آنکس یا آن اتفاق به ایشان میرسد.
خسته شدم از آدم نماهایی که آدم ها را مثل اناری پیدا میکنند و آنقدر ازشان کار میکشند که پس از پایان مثل تفاله ای زباله وار به گوشه ای پرتاب...
خسته ام من. خسته از کسانی که صدای«عشق-عشق»آنها گوش فلک را کر میکند اما در عشق شان چیزی جز خودخواهی و خودبینی نمیبینی!
... منم و آه و دست نیاز...
یارا! در این کویر آدمیت بشنو صدای العطشم را!
خدایا!
نمیدانم چند بار دیگر باید بخوابم و بیدار شوم؟ صبح را به شب برسانم؟ تا بیاید آن بیدار دل بیداری بخش! آن انسان به تمام معنا!
عزیزا! ما تشنه ایم...تشنه ی آمدنت...بیا ...خسته ایم...خسته از دوریت...ای انسان کامل!...بیا...بیا...بیا.